احساس آرامش دارم. برام تجربه سنگینی شد. آیندهام رو متأثر میکنه اما تجربهی نابی بود؛ برام کلی آموزنده بود و فهمیدم تعادل بین عقل و احساس رو، فهمیدم که انتخاب عقلانی خیلی سست ه و با یه واقعیت جدید میشه از بین بره.الان شادم. خب منم اشتباه داشتم و اشتباهاتم ریشهای بودند.
امروز کشیک بودم و فراموشم شده بود. همگروهیم با اینکه دید نیومدم اما اصلا زنگ نزده بود بهم یادآوری کنه. آخرش بعد اینکه خودش آف گرفته و رفته بوده بهم پیام زده رزیدنت دنبال شماست زود برید پیشش! دنائت و حسادت تا چه حد؟! سری قبل خودش زود میخواست بره رزیدنت گفت یکیتون باید بمونه وگرنه آف نمیدم من گفتم من هستم شما برید و اینم جبران خوبیم. کلا آدما خیلی خوب خوبیامونو بهمون برمیگردونن. :)
پ.ن: حتا تو هم خوب خوبیامو جواب میدی. ؛)
یه مدت ذهنم درگیر مسئله حق و مصلحت بود، الان درگیر واقعیت و حقیقت! رئالیسم مقابل ایدهآلیسم. ایدهآلیسمی که باعث میشه واقعیت رو نادیده بگیریم و دست به کارها و تلاشهایی بزنیم که سلب آرامش میکنند.
این ایدهآل حکومتهای ایدئولوژیک و واقعیتشونم که هر روز داریم زندگی میکنیم، ولی باید خیلی فراتر فکر کرد به این موضوع ایده آل باعث نادیده گرفتن و سربریدن واقعیت میشه و نیچهی جان که دستور داده بت های ایدهآل رو بشکنیم.
راستش خیلی نشستم فکر کردم، من یک بار عمیقاً عاشق شدم، عشق اولم بود، نمیدونست، وقتی شک کرد طردم کرد. و من، بعد ۴ سال، هنوز زخمیِ اونم. به خودم نگاه میکنم، دیگه هیچوقت مثل قبل جرئت و جسارت محبوب شدن رو ندارم، دیگه نمیتونم باور کنم کسی واقعاً من رو دوست داره، حتا اگه ۱.۵ سال قبول کرده باشم کسی دوستم داره، نگاه میکنم به زندگیم، شخصیتم، رفتارم، منابعم، همهچیزم رو از اون گرفته بودم. اگه هنوز هم با حسرت دارم به ع.ک. نگاه میکنم به خاطر اون ه، اگه افسرده شدم، حتا از دوم دبیرستان به اون برمیگرده. و جالبتر اینکه خودش نمیدونه، یا میدونه ولی مستقیم نگفته بودم بهش. من یکبار عاشق شدم، برای اولین بار، و دیگه هیچ وقت نتونستم مثل اشکایی که بهخاطر اون ریختم بریزم، مثل محبتی که برای اون داشتم به کسی محبت داشته باشم، من هنوز تو بقیه دنبال اون هستم. اونی که هنوز که هنوزه هر روز توئیترش رو چک میکنم، و . . خب، شاید بدترین اعترافی بود که کردم، ولی نیاز داشتم به گفتنش. خسته شدم از پنهون کردنش. الان هیچی نیست، من عاشقش نیستم، عاشق هیچکس دیگهای هم نیستم، اما میدونم این انرژی که تو دلم پنهونش کردم عامل خیلی از مشکلاتی ه که الان دارم. عاشق شدن یه دختر بده. خیلی بده. دختر که تو عشق طرد میشه کلا زندگیش رو میبازه، و نمیتونه هیچوقت به روال عادی زندگی قبلیاش برگرده. و من این دخترم که در تمام این سالها تلاش کردم تغییر بدم همهچی، فراموش کنم همهچیز رو، ولی حتا لایکهاش هم باز باعث گریهام میشن.
امروزم با کلافگی و حس اسارت شروع شد، به گریه طول تماشای فیلم و حسرتِ مادر نبودن و آرزوی زودتر تموم شدن زندگیام رسید و در نهایت، ساعت ۲ شب،، تو خیالات قبل از خواب، با تصور اینکه ۵ سال بعد قراره کنکور ریاضی بدم و مهندسی بخونم و از برنامهریزی برای شروع مطالعه در همون ۵ سال بعد، گل از گلم شگفت و دوباره امید به زندگیام روی ۹۴ سالگی رفت. من عاشقانه خودم رو فدا کردم با پزشکی خوندن، همهاش دارم روز دفاعام رو متصور میشم که بعدش به بابا میگم «من پزشکی خوندم که تو رو به آرزوت برسونم، و الان میرم سراغ آرزوی خودم.»
هر چند تو همین خیالاتم بعدِ مدرک ارشد، دوباره وارد [سانسور]
.
- دارم نوار قلب بلاکهای دستهای رو میخونم، که برام سوال میشه چرا هدایت جریان الکتریکی قلب دچار بلاک میشه؟
- دانلود دو تا کتاب تخصصی پاتوفیزیولوژی بیماریهای قلبی و برای متخصصان
- مطالعه از یک کتاب، توضیحات کافی نبود، مطالعه از کتاب دوم.
~ همچنان صفحه سوم کتاب نوار قلب هستم.
کاربر «من اینجا اکنون» توی توئیتر، یه رشتهتوئیتی نوشته که برخی قسمتهاش زبان حال من بود، با برخی ریپلایهای زیرش. مینویسم بعداً مرور کنم.
۹- حساب کتاب کردم و دیدم انگار حس قدیم را ندارم. با او خداحافظی کردم و شروع کردم برایش به نوشتن. هرآنچه در آن هشت سال (۷۸ تا ۸۵) بر من گذشته بود را برایش نوشتم. نکته به نکته مو به مو. تشریح کردم. احساسم به او را شکافتم. جوری که صورتی زیبا را بشکافی و چیزی از قشنگیاش نماند.
۱۲- وقتی دیگر نبودی فهمیدم که قرار بوده عاشق یکی از دختران همکلاسیام بشوم و اگر تو آنجا نبودی عاشق یکی دیگر از آن جمع میشدم. برچسبی با خود داشتم و دیواری میجستم که برچسبم را به آن بچسبانم. این به تربیت دوران کودکی من، به اشعاری که خوانده بودم، به فیلمهایی که دیدهام مربوط است.
منم یکبار اینکارو کردم، یه ایمیل بلند بالا نوشتم برای اونی که دوستش داشتم. داشتم میمردم از دوریش. ایمیل رو نوشتم ولی نفرستادم. تو درفتم موند که موند. بعد که ایمیلم رو خوندم دیدم زیبایی حسم چقدر کم شد حالا که ازش حرف زدم. دیگه نه اون آدم برام خاص بود نه اون احساس.
پ.ن: چه رازی در این نوشتن هست؟
این اختلالات خُلقیام اذیتم میکنند. میدونم که باید دوز قرصم افزایش پیدا کنه، اما مقاومت میکنم. خلق صبحم با شبم، و خلق روزهای عادیام با دوران PMSام، متفاوت ه؛ شب خسته که میشم بدون انگیزهام، صبحها فول انرژی و پر از برنامه و انگیزه.
یکی از دلایلی که از پزشکی خوشم نمیاد این ه که نتونستم خوب درس بخونم! یعنی وقتی تو ذهنم متصور میشم که فیزیولوژی رو میخونم چندین برابر انگیزهام برای پزشکی بیشتر میشه، درواقع چیزی که ازش بیزارم، در این موقعیت، اصلاً رشتهام نیست، بلکه خودم و عملکردم ه که البته حجم زیاد دروس رشتهام و حال ناخوبم هم بیتأثیر نیست؛ و فرقی نداره چی رشتهای بودم، مهم همین انگیزهی درونی ه که ندارم. نمیدونم کی میتونم مسلط بشم به این حال ناخوبم، ولی میدونم که آینده میتونه مال من بشه. من هنوز همون دختر پرانرژی و بیشفعال ذاتیم هستم.
درباره این سایت