راستش خیلی نشستم فکر کردم، من یک بار عمیقاً عاشق شدم، عشق اولم بود، نمیدونست، وقتی شک کرد طردم کرد. و من، بعد ۴ سال، هنوز زخمیِ اونم. به خودم نگاه میکنم، دیگه هیچوقت مثل قبل جرئت و جسارت محبوب شدن رو ندارم، دیگه نمیتونم باور کنم کسی واقعاً من رو دوست داره، حتا اگه ۱.۵ سال قبول کرده باشم کسی دوستم داره، نگاه میکنم به زندگیم، شخصیتم، رفتارم، منابعم، همهچیزم رو از اون گرفته بودم. اگه هنوز هم با حسرت دارم به ع.ک. نگاه میکنم به خاطر اون ه، اگه افسرده شدم، حتا از دوم دبیرستان به اون برمیگرده. و جالبتر اینکه خودش نمیدونه، یا میدونه ولی مستقیم نگفته بودم بهش. من یکبار عاشق شدم، برای اولین بار، و دیگه هیچ وقت نتونستم مثل اشکایی که بهخاطر اون ریختم بریزم، مثل محبتی که برای اون داشتم به کسی محبت داشته باشم، من هنوز تو بقیه دنبال اون هستم. اونی که هنوز که هنوزه هر روز توئیترش رو چک میکنم، و . . خب، شاید بدترین اعترافی بود که کردم، ولی نیاز داشتم به گفتنش. خسته شدم از پنهون کردنش. الان هیچی نیست، من عاشقش نیستم، عاشق هیچکس دیگهای هم نیستم، اما میدونم این انرژی که تو دلم پنهونش کردم عامل خیلی از مشکلاتی ه که الان دارم. عاشق شدن یه دختر بده. خیلی بده. دختر که تو عشق طرد میشه کلا زندگیش رو میبازه، و نمیتونه هیچوقت به روال عادی زندگی قبلیاش برگرده. و من این دخترم که در تمام این سالها تلاش کردم تغییر بدم همهچی، فراموش کنم همهچیز رو، ولی حتا لایکهاش هم باز باعث گریهام میشن.
درباره این سایت