امروزم با کلافگی و حس اسارت شروع شد، به گریه طول تماشای فیلم و حسرتِ مادر نبودن و آرزوی زودتر تموم شدن زندگیام رسید و در نهایت، ساعت ۲ شب،، تو خیالات قبل از خواب، با تصور اینکه ۵ سال بعد قراره کنکور ریاضی بدم و مهندسی بخونم و از برنامهریزی برای شروع مطالعه در همون ۵ سال بعد، گل از گلم شگفت و دوباره امید به زندگیام روی ۹۴ سالگی رفت. من عاشقانه خودم رو فدا کردم با پزشکی خوندن، همهاش دارم روز دفاعام رو متصور میشم که بعدش به بابا میگم «من پزشکی خوندم که تو رو به آرزوت برسونم، و الان میرم سراغ آرزوی خودم.»
هر چند تو همین خیالاتم بعدِ مدرک ارشد، دوباره وارد [سانسور]
.
درباره این سایت